...، و پارادوکس!

ما انسان را پارادوکس اول می نامیم!

...، و پارادوکس!

ما انسان را پارادوکس اول می نامیم!

صدای سایش ذهن...

صدای سایش دستهایم را بشنو 

که چگونه در التماس  

                  و 

                   در خواهش  

      بر هم فرود می آیند! 

و صدای سایش پلک هایم 

که به امّید دیدن تو 

             باز می شوند! 

و نیز 

صدای سایش لب هایم 

که به نجوا 

      نام تو را 

        حک می کنند 

بر نفس هایم!

خیابان ها هم...

خیابان ها هم دیگر

                 نشان از تو

                             نمی دهند.

بر من ِ مرده

          که نشانی زندگی

                       از تو می جویم.


ببار بر من

                و

                     عطرآگینم کن.

وین خاکستر مرگ

            پاک کن از شعرهایم.


بگذار ردّ ِ پاهایت را دنبال کنم،

به خیابان ها قدم بگذار!

یقین سرکشانه

تا که نگاهت را گم کردم

         به حسرتی ابدی رسیدم

در روانی روزگار

       تمامی من از صافی رد شد

هر آنچه مانده بود

              برای تو بود

تو لیک عشق مرا

            دادی چو خاکستر به باد

آه از آن یقین سرکشانه!

آه!

شنبه

سلام!

این شعر یکی از دوستام بنام احسانه که قرار بود خودش مطلبو بذاره اما بخاطر مشکلی که تو عضویتش پیش اومد، من از طرفش میذارم.

پیشاپیش شرمنده که شعر "شنبه"، یکشنبه شب پست میشه!


”شنبه”

دوباره شنبه شد شروع هفت روز ترس و دلهره

 و شروع هفت روز اضطراب

شروع درسهای منجمد که V نماد سرعت است و a نمادی از شتاب

شروع راه خانه به مقصد و شب که شد درست عکس این مسیر

شروع صبح ،ظهر ،شب .بخر،بخور ،بخواب

بعد هم بغلت تو رخت خواب

شروع گربه های خانگی و سطل آشغالهای روز قبل

شروع کار پارکها و عده ای  حشیشی

 و 4-5 بچه و یکی ،دو تاب

شروع عشقهای پوچ و زندگی برای یک غریزه

و همین لباس ها و کفش های هرچه مد شده

قیافه های تازه و مدل جدید و باب

شروع دست من نبود خود به خود خراب شد

و یا که شانس هم به ما نیامده

شروع چند دسته گل که میشود به یک بهانه دادشان به آب

شروع فقر عده ای کثیر و ثروت کلان برای عده ای  قلیل بی دلیل

یکی برای شام میخورد کباب و آن یکی از آه و دود سینه اش شده کباب

شروع روزنامه های این جناح  و آن جناح مان ، جناح شان

و تیترهای آن چنانی و برای جیب این جناب و آن جناب

و شنبه و نماز و مسجد و همین شناسنامه هایمان که مدرکند مؤمنیم

و شنبه و عبادت و قبول بندگی ولی به عشق حوری و بهانه ثواب

و شنبه شنبه شنبه شنبه های مثل هم

که آن شبیه این و این درست مثل آن

زندگی، زمان، ...

زمان می گذرد، بی آنکه مزه خوش آن را چشیده باشم. بی آنکه لحظه ای پس از بیداری، چشمان روشنت را دیده باشم.

خیلی غم انگیز است، می دانی؟

گذشتن روز و رسیدن شب بی آنکه گفته باشمت دوستت دارم!

اینها غم است. اینها درد است. اینها زجر است. همه و همه برای تو که شاید روزی دستانت را بگیرم. شاید...

بیخودی صفحات سفید کاغذ را سیاه می کنم تا بگذرد. تا بگذرد این زمان نفرت انگیز و بد.

می نویسم تا راحت شوم از دست حرفهایی که باید با تو گفته شود، ولی بر زبان نیامده، کاغذ سیاه می شود.

در عجبم از روزهای خودم.

در دوره ای از بلاتکلیفی هستم که مثل یک تابع متناوب برایم تکرار می شود.

چگونه اتفاق افتاد؟ نمی دانم.

شاید روی پیشونی ما خدا اینطوری نوشته که به غم، شاد باشیم.

خلاصی ندارم از چیزی که دارد مرا نابود می کند. از درون بهم می ریزد و تمام یقین های مرا به شک و تردید، بدل می کند. و آخر سر هم تقصیر، گردن خودم می افتد.

گردن من گردن شکسته و درب و داغان.

_ آری، تقصیر خودت است.

آنقدر احمقم که همیشه ذهنم پر است از صدای اوهام و افکار پوچ که لحظه ای، حتی لحظه ای هم، مرا تنها نمی گذارند.