پشت نیمکت نشسته بودم.یه حسی میگفت شروع کن.ولی زندگیم پر از شروع شده بود.با این حال بازم شروع کردم...
با شروع،باز آغاز
باز شروع و آغاز تمام پایان ها
باز پشت تمام رازهای نمایان می نشینم
و دفترم را می گشایم و باز می نویسم
تمام لحظه ها را و تمام فرصت ها را که می گذرد
و باگذشتش می برد تمام لحظه ها را از یاد
و من به شروعی دوباره فکر میکنم
شروعی بعد از پایان شروع های قبلی
و می دانم باز هم شروعی نزدیک است
و چرا تمام دنیا همان است که بود
و چرا شروع من تغییری نداده این دنیا را
و می دانم تمام آغاز ها از روی عادت است
دیدن،شنیدن،بوییدن و حتی عشق
و به هر آنچه می اندیشی عادت است
کاش شروع این بارم بشکند این قفس عادت را
خیلی خوب بود...عمق فکرت رو میشه فهمید!