...، و پارادوکس!

ما انسان را پارادوکس اول می نامیم!

...، و پارادوکس!

ما انسان را پارادوکس اول می نامیم!

زندگی، زمان، ...

زمان می گذرد، بی آنکه مزه خوش آن را چشیده باشم. بی آنکه لحظه ای پس از بیداری، چشمان روشنت را دیده باشم.

خیلی غم انگیز است، می دانی؟

گذشتن روز و رسیدن شب بی آنکه گفته باشمت دوستت دارم!

اینها غم است. اینها درد است. اینها زجر است. همه و همه برای تو که شاید روزی دستانت را بگیرم. شاید...

بیخودی صفحات سفید کاغذ را سیاه می کنم تا بگذرد. تا بگذرد این زمان نفرت انگیز و بد.

می نویسم تا راحت شوم از دست حرفهایی که باید با تو گفته شود، ولی بر زبان نیامده، کاغذ سیاه می شود.

در عجبم از روزهای خودم.

در دوره ای از بلاتکلیفی هستم که مثل یک تابع متناوب برایم تکرار می شود.

چگونه اتفاق افتاد؟ نمی دانم.

شاید روی پیشونی ما خدا اینطوری نوشته که به غم، شاد باشیم.

خلاصی ندارم از چیزی که دارد مرا نابود می کند. از درون بهم می ریزد و تمام یقین های مرا به شک و تردید، بدل می کند. و آخر سر هم تقصیر، گردن خودم می افتد.

گردن من گردن شکسته و درب و داغان.

_ آری، تقصیر خودت است.

آنقدر احمقم که همیشه ذهنم پر است از صدای اوهام و افکار پوچ که لحظه ای، حتی لحظه ای هم، مرا تنها نمی گذارند.

نظرات 2 + ارسال نظر
مقصود پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 00:47 http://www.maghsood126.blogfa.com

از پیروی زمانه آزاد/ غم شاد به ما و ما به غم شاد
آفرین
وبلاگ خوبی درست کردین بهتون تبریک میگم


دلتنگ بوسه های توأم مثل این غزل

می بارمت به قافیه همواره در خودم

با شعری از تو فاصله را گریه می کنم

از غم بپرس! گریه ی من بی بهانه نیست
موفق باشید

سلام به مقصود عزیز
ممنون که دعوت منو قبول کردی و به وب ما سر زدی.
راجع به وبم نظر لطفته. ایشالا از این بهتر هم میشه.

رازدار سه‌شنبه 21 دی 1389 ساعت 10:26

قلم گیراست

تنها قلم نه! که درد گیراست!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد