امیدوارم بتونم دوباره بنویسم!
در پس ِ وعده های پوچ
به بن بست خیال می رسم
و به انتهای باغ سلام!
خیلی وقت است که سینش را خورده ام
و
لام تا کام
خاموش مانده ام
تا مگر کلام از تو برخیزد!
و سین از تو روید
تا _لام_ ثابت نماند
بر کام این ثابت پیشه
در عشق!
شاهد روی توام
هم شاهد حال بی مثال خویش!
از روز شروع قصه ات
غصه بر من
قصه، تمام کرد.
به دنبال رد پاهایت بودم
که پاهایم پینه بست
و رفت به دور
سوی چشمانم
از بس که سوسو زد
در پی ات!
چون آیات خدا که اثبات اویند
به چندین آیه «عشق» را هجّی کردم.
تو بر من نشانی از ماه بودی
در سیاه روزی
که من می زیسته ام
سیاهی از روز رفته بود
روز، روز بود
چون تو بود
چون تو، ای ماه من!
روشن بود.
تو نماندی
تا روز
بر من مکرر شود
رفتی
که شب بر من
مسلم شود!
جنونی که نمی دانستم را
تو بر من تعریف کردی.
ردی از ماه
بر چشمان من حک کردی
که تا فرو می ریزد
این عمر شنی،
بر تنفس من
نام تو
حک شود.
آه!
آه که کلمات کوچکند
و به ابعاد تو نمی رسند
تا در قصه تو،
غصه مرا روایت کنند.
آه...
نمی خواهم.
نمی خواهم
فراموشت کنم.
در میان نفس هایم ترا می بینم.
آخر یادم ترا فراموش
نیستی من است.
من نیستم آنکه ترا فراموش می کند،
نیستی ست.
با تو در میان باغ های زردآلو
قدم زده ام.
از میان شب،
به تنفس صبح رسیده ام.
ترا نفس کشیده ام.
من نیستم، نه
من نیستم آنکه
باید
سر از این مجال
بیرون آورد.