احساس غریبی در دل دارم.
معجونی از تنهایی و دغمرگی،
احساس انفجار!
احساس می کنم جزئی از من با من نیست. نمی توانم در جایی درنگ کنم. همیشه در حال عبورم.
آوخ، کجایی؟ چرا پیدایت نمی کنم؟!
چرا نمی بینمت؟
می خواهی از من چه سازی؟ یک دیوانه عاصی؟! بیا! ساختی.
دیگر بیا! بیا رهایم کن از این بند.
مرا همین بس که به اینجا رسیدم. می دانم دیگر تاب نمی آورم. می دانم که آخر سر، کاری دست خودم خواهم داد.
بیا که دیگر نوبت به خون گریستنم رسید.
بیا!
بیا که دیگر...
سلام
دوست داشتم نوشته هاتونو
خیلی هاشو خوندم و لذت بردم
موفق باشین دوست عزیز
اسم وبتون منو جذب کرد ولی دیدم درون وب جذاب تر بود
سلام
خوشحالم که از نوشته های ما خوشتون اومده.
ممنون بابت نظر.