-
یاد باد
شنبه 11 دی 1389 13:42
یاد قدیما افتادم.یاد روزای خوب و خوشی که داشتم.یاد لحظه ها،یاد همه ی شادیام و یاد خیلی چیزا که یادشون بخیر... یاد باد، یاد باد، یاد باد تمام لحظه های شیرین را یاد باد تلخ است این روز و روزگار روزگار خوب و خوش را یاد باد خنده هایم اینک گریه است شادی ها و لبهای خندان را یاد باد روز و شب برایم بی تفاوت و یکی است آن...
-
فراموشی
چهارشنبه 8 دی 1389 15:04
می بینمت، بی هیچ سخنی از کنار هم می گذریم. پر از حرفم برای تو پر از حرفی برای من لیک چه سود! چه سود وقتی که گفتی فراموشت کنم! بی آنکه کلامی گفته باشم حرفت را فراموش کردم!
-
قلم احساس
سهشنبه 7 دی 1389 16:08
کاغذ جلوم، روی میز و یه مداد تو دستم.نمی دونم چرا نمی تونم بنویسم.شاید دلیلی واسه نوشتن ندارم.شاید همین بی دلیلی خودش یه دلیل واسه نوشتن.نوشتن یه حرف که مدتها است باید بگم ولی نمیتونم... مدتی است که نمیتوانم بگویم مدتی است که نمیتوانم بنویسم و مدتی است که نمیتوانم شعری بگویم ویا حرف دل را بنویسم گویا نوک قلم احساسم...
-
بی خود!
سهشنبه 7 دی 1389 14:59
نگاه از تو اوج می گیرد و صدا در تو فرو می ریزد. ای تنها مخاطب صفحه های خط خطی ام به یک جرعه عشق تو چنان محتاجم که یک برگ به نور. فریاد بی صدایم را بر نگاه نازنینت چگونه نهان توانم کرد؟ که من این این ریاکاری ندانم نتوانم کرد پنهان حرف چشمانم را صدای فریادم از گوش، نه! از چشم باید شنفت! نمی دانم که می دانی: ـ دیوانه...
-
افتتاح کافه زیر دریا
سهشنبه 7 دی 1389 14:19
سلام.. . تا حالا به این فکر کردید که به یه کافه زیر دریا برید و اونجا یه قهوه داغ داغ بخورید؟ تُرک یا فرانسویش زیاد فرقی نمی کنه. الان چه حسی دارید؟ حالا اگه اون زیر یه نمایشگاه نقاشی باشه و شما در حال نوشیدن قهوه، نقاشیا رو هم نیگا کنین... به نظرتون چطوره؟ ما یه سری نقاشی رو بردیم زیر دریا تو یه کافه شیک و میخوایم با...
-
افسوس
یکشنبه 5 دی 1389 14:43
نمیدونم کی اومد.نمیدونم چرا اومد.ولی وقتی رفت تازه جواب سوالامو گرفته بودم. لحظه ای آمد،زود رفت افسوس عشق آمد، زود رفت افسوس لحظه ناب روییدن گل زیبا بود، زود رفت افسوس دیدن آن روی و جمال بی همتا بود، زود رفت افسوس وجودش آرامش این دل سروسامان بود، زود رفت افسوس چشمانش روشنی شب تار می ناب بود، زود رفت افسوس گیسوی کمندش...
-
عطر یار
شنبه 4 دی 1389 14:30
توکلاس نشسته بودم.آفتاب هنوز پشت ابر بود.بارون نم نم می بارید.نمیدونم کی پنجره کلاسو باز کرد.بوی خاک نم خورده اومد.دیگه تو کلاس نبودم... بوی خاک نم خورده برده هوشم عطر نسیم یار کرده مدهوشم این چه خوابی است که میبینم باور نمیکنم چون که بی هوشم دل گرفته من باز نمی شود باز خسته از دنیایم،یار کرده فراموشم به دل گویم...
-
و پارادوکس
چهارشنبه 1 دی 1389 16:30
و پارادوکس شروع شد . یه مدت بود می خواستم حرفا و نوشته های که سالها بود واسه خودم می نوشتم و حرفای دلم بود و به قول امروزی دل نوشته هام بود یه جایی واسه کسایی که شاید این نوشته ها حرفای دل اونام باشه بنویسم یا اینکه به دل کسایی که مثل من غم های بزرگی تو زندگی داشته و سختی ها اذیتش کردن بشینه. بلاخره با یکی از بهترین...
-
در نهایت به تو می اندیشم...
سهشنبه 30 آذر 1389 15:56
در نهایت به تو می اندیشم... به تو چون تو به تو چون من به تو چون ما می اندیشم. به تو چون نوای نایی به تو چون صدای پایی به تو چون یک روزنه در شب - به شکل ماه - می اندیشم.
-
...، و پارادوکس!
یکشنبه 28 آذر 1389 11:00
پارادوکس، پارادوکس، و باز پارادوکس! به دنیا آمدن از نگاه خیلی ها، موهبتیست تمام عیار. اتفاقی که خیلی ها از آن راضی اند. مرگ در نگاه خیلی ها طبیعیست. طبیعی تر از آن که در پی اثباتش برایند. اتفاقی که عده ای در جاده آن خوابیده اند. و عده ای بیدارند. و از این عده دوم، عده ای نشسته اند. عده ای ایستاده اند. و عده ای نیز...