...، و پارادوکس!

ما انسان را پارادوکس اول می نامیم!

...، و پارادوکس!

ما انسان را پارادوکس اول می نامیم!

من نیستم!

نمی خواهم.

نمی خواهم

                 فراموشت کنم.

در میان نفس هایم ترا می بینم.

آخر یادم ترا فراموش

نیستی من است.

من نیستم آنکه ترا فراموش می کند،

نیستی ست.

با تو در میان باغ های زردآلو

                      قدم زده ام.

از میان شب،

به تنفس صبح رسیده ام.

ترا نفس کشیده ام.

من نیستم، نه

من نیستم آنکه

باید

سر از این مجال

بیرون آورد.

قانون خدا

همیشه یک نگاه در پی نگاه دیگری می دود

           و همیشه نمی رسد.


به هرگز می پیوندد.


شاید

      که حتما

این نیز قانون خداست.

ندانسته هایم را

          در واگویه هایم

                    جستجو کن.

که من چون گل به زیبایی

          چون نور به روشنایی

        و چون شب به سیاهی

به حماقت خود معترفم.

در حماقت من همین بس

که قانون خدا را

هرگز قبول نداشته ام!

غم آمد

بازم تو تاریکی نشسته بودم و داشتم تو تنهاییم فکر میکردم.یه دفعه یه حس بدی پیدا کردم.از بچگی از تاریکی و تنهایی می ترسیدم.ولی هنوزم تو تنهایی و تاریکی بودم...

 

 

با شب آمد

دگر بار دلم گرفت

نه ستاره و نه ماهی در آسمان

آسمان تاریک و بی صدا

باز جدایی آمد

دگر بار دلم گرفت

نه عشقی و نه محبتی در خیال

خیال تاریک و بی صدا

با تنهایی آمد

دگر بار دلم گرفت

نه دوستی و نه همدمی در خانه

خانه تاریک و بی صدا

باز غم آمد

دگر بار دلم گرفت

نه یار و نه مونسی در دل

دل تاریک و بی صدا

باید بروم

یه گوشه اتاق نشسته بودم و داشتم فکر می کردم.یه احساسی تو وجودم داشت فریاد می زد که برم.هر چی فکر می کردم نمی دونستم باید کجا برم.داشتم دق میکردم.تنها کاری که آرومم می کرد،این بود که باید بنویسم.بنویسم باید بروم...

 

 

چند روزی است ندایی در سرم می گوید باید بروم

نمی دانم به کجا ولی باید بروم

چند روزی است که خیال رفتن دارم،نمی دانم چگونه

ولی هر چه باشد و نباشد باید بروم

دیر یا زود ،رفتن نزدیک است،اما کی؟

زمان گوید:زود،که دیر است،باید بروم

نه مقصد دارم نه راهی برای رفتن

بی مقصد و مقصود  باید بروم

نه امیدی است برای رسیدن نه چیزی

نا امید و تنها باید بروم

چاره رفتن است و نیست راهی دگر

بی چاره و آواره ز هر جا باید بروم

ندانم به کدامین سو باید بروم

ندایی گوید رفتن نزدیک است باید بروم

ارغوان

ارغوان

شاخه همخون جدا مانده من

آسمان تو چه رنگ است امروز؟

آفتابی است هوا

یا گرفته است هنوز

من در این گوشه که از دنیا بیرون است

آفتابی به سرم نیست

از بهاران خبرم نیست

آنچه می بینم دیوار است

آه این سخت سیاه

آنچنان نزدیک است

که چو برمی کشم از سینه نفس

نفسم را بر می گرداند

ره چنان بسته که پرواز نگه

در همین یک قدمی می ماند

کورسویی ز چراغی رنجور

قصه پرداز شب ظلمانی است

نفسم می گیرد

که هوا هم اینجا زندانی است